مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان حریر و حرارت

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#بیماری_جسمی #بیماری_روانی #بیماری_جنسی #فیبروم #سرطان_رحم #پایان_خوش #مثبت_15 #تمایلات_خاص

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان حریر و حرارت

برای دانلود رمان حریر و حرارت به قلم مشترک بنفشه و رعنا نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان حریر و حرارت را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان حریر و حرارت

رمان حریر و حرارت سرگذشت دختری از دل یه خاندان مذهبی که قراره با پسر عمه اش ازدواج کنه، اما هرچقدر بیشتر آشنا می شن و پیش می رن، بیشتر متوجه می شه هیچ چی نه در مورد خود واقعیش و نه در مورد خانواده اش می دونه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان حریر و حرارت

ما فکر می‌کنیم نوشتن داستان واقعی مخاطب ها، در کنار سرگرمی، انتقال تجربه خوبی ایجاد میکنه. داستان هایی که در واقعیت اتفاق میفته اما انقدر خاص و متفاوته که ممکنه اطرافمون نبینیم، خوندن رمان حریر و حرارت نگاه تازه ای به زندگی و مشکلات به ما میده.

پیام های رمان حریر و حرارت

پیام اصلی رمان حریر و حرارت تمرکز روی شناختن خویشتن هست‌. اولین کار و مهم ترین کار هر انسانی اول شناخت خودش هست و هر چقدر از کمک افراد متخصص بیشتر استفاده کنه این مسیر رو بی خطر تر، طی میکنه، بدون آسیب روحی، جنسی و جسمی.

خلاصه رمان حریر و حرارت

رمان حریر و حرارت سرگذشت واقعی دختری به نام حریره که دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با جنس مخالف در خارج از مهمونی خانوادگی، کاملا ممنوعه!

بعد ازدواج خواهر حریر، کسی به خواستگاری حریر میاد که اون رو قراره با روی پنهان خانواده آشنا کنه، به شخصیت مخفی بقیه اعضا …

حریر دچار سر در گمی عظیمی میشه، حس میکنه حتی خودش رو نمیشناسه، اما همه چیز با مرگ یه نفر بیشتر از قبل بهم میریزه… این رمان به جنبه های روانی محدودیت های کودکی و تمایلات جنسی خاص در بزرگسالی میپردازه.

مقدمه رمان حریر و حرارت

رمان حریر و حرارت بر اساس واقعیت نوشته شده.

بنفشه و رغنا

مقداری از متن رمان حریر و حرارت

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان حریر و حرات اثر مشترک بنفشه و رعنا :

سلام. من حریر هستم و این داستان زندگی منه. ماجرا از زمانی شروع میشه که من ۱۷ ساله بودم.‌ من تو خانواده مذهبی و نسبتا مرفه بزرگ شدم. پدرم بصورت خانوادگی تو تجارت طلا بودن و تقریبا تمام اقوام یا به نوعی تو کار ساخت طلا، یا فروش، یا صادرات و یا فعالیت های وابسته به طلا بودن.

داستان از یه شب شروع میشه. شبی که اینبار دور همی خانوادگی پدرم، خونه ما بود…

کتاب هایی که این هفته خونده بودم رو تو دستم گرفتم و تا ببرم طبقه پایین پیش برهان…

هر هفته که خانواده پدرم دور هم جمع میشدن، من و برهان حسابی در مورد کتاب و فیلم و سریال حرف میزدیم و بهترین تایم روزم رو می‌ساختیم.

درسته برهان ۹ سال از من بزرگتره

اما مثل من، اهل خوندن کتاب های فانتزی و فیلم و سریال های مارول و دیسی هست.

چیزی که تو خانواده ما به عنوان یه خانواده مذهبی، کمتر مورد توجهه!

درسته پدرم هیچوقت من رو تو خرید کتاب های مورد علاقه ام محدود نکرد.

حتی وقتی سفر خارج از کشور میره

نسخه اصلی کتاب های مورد علاقه منو می‌خره

اما خب…

اینکه نمیذاره خارج از مدرسه با دوستام ارتباط داشته باشم یا فقط اجازه میده تو مراسمات مذهبی شرکت کنیم باعث میشه همزبون نداشته باشم…

مخصوصا که حنا خواهر بزرگم، هیچ علاقه ای به این چیز ها نداره!

با کتاب ها تو دستم از اتاق زدم بیرون

حنا با اخم داشت می‌اومد بالا

با تعجب گفتم

– چی شده؟

شاکی گفت هیچی و رفت تو اتاق!

توجه نکردم و رفتم پایین

چون نود درصد مواقع، حنا همینطوری بود.

از پاگرد که رد شدم با علی، پسر عموم که داشت می اومد بالا رو به رو شدم.

لبخندی زد و گفت

– مامانت گفت برید کمکش!

آهی کشیدم و گفتم

– خودم میرم. حنا باز قهر کرده!

علی خندید و رفت.

این اخلاق حنا رو همه میشناختن.

از نشیمن که سارینا و سبحان، در حال پلی استیشن بازی کردن بودن رد شدم.

نگاهم تو پذیرایی دنبال برهان گشت

اما اون غرق صحبت با عمو بود.

کتاب ها رو گذاشتم رو اوپن و رفتم داخل آشپزخونه

مامان و عمه سر میز نشسته بودن.

تا من وارد شدم، سکوت کردن و برگشتن سمت من

کمی بی حوصله گفتم

– جانم مامان کمک میخوای؟

بلند شد و گفت

– نیکی و پرسش… برو به بابات بگو میز ها رو بدن کنار سفره بندازیم!

ذوق کردم که به یه بهونه ای میشه برگردم پیش برهان و دو کلمه حرف بزنم.‌

کتاب هارو برداشتم تا برم، که مامان گفت

– اونارو کجا میبری! میخوایم شام بخوریم، باز فکت گرم میشه کار ها میمونه!

حرفش بد زد تو ذوقم…

اما چاره نبود.

رفتم تو پذیرایی و آروم گفتم

– بابا میز ها رو بدیم کنار سفره شام بذاریم؟

بابا نگاهش تو جمع چرخید. میدونستم میخواد بشماره که ببینه رو میز جا نمیشیم!

بابا مثل من تنبل بود و نا خوداگاه از این حرکتش خندیدم.

بلند شد و گفت

– باشه… علی جان بیا کمک!

علی و برهان بلند شدن.

عمو هم همینطور

میز های پذیرایی رو کنار دادن.

سفره رو دادم دست بابا، تا بندازن که سارینا از پشت سرم گفت

– تو هنوز از این بچه بازی ها میخونی!

از حرفش نه تنها من، که همه سالن برگشتن به سمتش، کتاب من تو دستش بود.

کنار اوپن ایستاده بود و داشت کتاب بعدی رو نگاه  می‌کرد.

نتونستم آروم باشم و گفتم

– بچه بازی؟! سریال این کتاب تو دنیا معروفه! خواستم بگم رنج سنیش هم بزرگسالانه!

اما قبل من، سارینا نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و گفت

– اینا همش تهجم فرهنگیه!

به بابام نگاه کرد تا چیزی بگه، که سبحان گفت

– اینجوری این پلی استیشن که خودت بازی میکنی هم تهاجم فرهنگیه!

اخم سارینا رفت تو هم

برگشت سمت سبحان

اما قبل اون مامان گفت

– بیاید کمک کنید این حرف زدن رو سفره آماده تهاجم فرهنگی تره… بیاید ببینم!

همه خندیدن.

رفتن کمک

اما من و سارینا با اخم، به هم نگاه کردیم.

درکش نمیکردم…

دردش چی بود که یهو تو جمع گیر داد به من و کتابم؟

واقعا ناراحت شده بودم.

رفتم کمک مثل بقیه

زود سفره چیده شد.

برای شام دور هم نشستیم.

حنا هم اومد.

کنار من نشست و نگاه سارینا رو باز حس کردم.

بهش اهمیت ندادم.

نگاه کردم ببینم برهان کجا نشسته.

دیدم اونم با اخم، ته سفره نشسته داره شام میخوره.

از اخمش حالم بیشتر گرفت.

تو دلم ترسیدم.

نکنه بعد حرف سارینا، دیگه تو جمع راحت نباشه در مورد کتاب ها بشینیم و حرف بزنیم؟

اما به خودم دلداری دادم.

برهان آدم سطحی نیست…

شام تموم شد.

سفره رو جمع کردیم.

حواسم به برهان بود

اما اون اصلا نگاهم نکرد.

استرس گرفته بودم.

ظرف هارو شستیم.

بزرگتر ها تو پذیرایی نشستن و ما جوون تر ها تو نشیمن نشستیم.

برهان سرش تو گوشی بود.

دو دل بودم کتاب هارو بیارم یا نه که سارینا گفت

– بیاید پانتومیم بازی کنیم!

همه تایید کردن

اما برهان بلند شد و گفت

– شما راحت باشید!

نگاهم نکرد و رفت تو پذیرایی

یه لحظه سکوت شد.

همه به هم نگاه کردن.

حنا آروم تو گوشم گفت

– دعواتون شده؟

دلم ریخت و لب زدم

– نه! من کتاب هامو آوردم حرف بزنیم، اما سارینا که اونجوری گفت برهان دیگه نگاهم نکرد!

حنا خواست چیزی بگه

اما سارینا گفت

– حنا و حریر و علی یه تیم بشن. من و سبحان و سالار تیم دوم. خوبه؟

نگاهش کردم.

چرا امشب انقدر رو مخ بود؟

نگاهم دنبال برهان گشت.

از تو پذیرایی داشت به من نگاه می‌کرد.

تا نگاهمون قفل شد، نگاهشو از من دزدید.

قلبم ریخت.

چی شده بود

برهان دیگه نگاهم نکرد.

دیگه نیومد سمت ما

تا موقع رفتن به هیچکس نگاه نکرد…

اصلا نفهمیدم چطور شب گذشت.

چرا؟

چرا اینجوری شده بود؟‌

شب خوابم نمی‌برد.

دوست داشتم بهش پیام بدم بپرسم چیزی شده؟!

اما روم نمیشد.

تا حالا پیامکی با هم صحبت نکرده بودیم…

شب خیلی بد خوابیدم.

صبح با صدای جیغ و داد حنا بیدار شدم.

داشت داد میزد

– خواستگاری من؟ من؟ واقعا من؟ چرا من؟ چرا بیاد خواستگاری من؟ من و اون چه حرف مشترکی داریم؟

نشستم رو تخت

هر بار میخواست برای حنا خواستگار بیاد، اینجوری کولی بازی در می‌آورد!

کش و قوسی به خودم دادم تا برم پیششون ببینم خواستگار جدید کیه…

اما با شنیدن صدای حنا خشک شدم که گفت

– برهان باید بیاد خواستگاری حریر! نه من!

مغزم انگار از کار افتاد…

فقط سر جام ایستادم.

برهان

برهان

خواستگاری!

چی شد الان؟

تو مغزم یه صدایی میگفت برهان میخواد بیاد خواستگاری حنا!

اما قلبم قبول نمیکرد…

بدون فکر دوییدم پایین

درسته من تو سن ازدواج نیستم!

درسته به برهان هیچوقت به چشم مورد ازدواج نگاه نکردم!

چون هم اختلاف سنیمون زیاد بود

هم هیچکدوم تو فازش نبودیم!

اما

ته ته ته قلبم

فکر می‌کردم

اگر روزی بخواد با کسی تو خانواده ما ازدواج کنه

اون منم…

نه حنا!

با عجله از پله ها رفتم پایین

مامان با دیدنم گفت

– حنا! خودت فکر کن! حریر هنوز ۱۸ سالش نشده بعد بخواد ازدواج کنه! عقلت کجا رفته؟

هنگ ایستادم و گفتم

– چی شده؟

حنا نگاهم کرد و گفت

– عمه زنگ زده میگه میخوام بیام خونتون خواستگاری حنا!

برگشت سمت مامان و گفت

– ایشون هم قبول کرده!

با ابرو بالا پریده به مامان نگاه کردم.

حس میکردم به من خیانت کرده!

درسته من تو فاز ازدواج نبودم…

درسته رابطه خاصی با برهان نداشتم!

اما باز هم…

باز هم انتظار نداشتم برهان بیاد خواستگاری حنا!

اونم بعد این سالها حرف و هم نظری ما دوتا…

فکر میکردم با یه نفر غریبه ازدواج میکنه

چون اگر بخواد با کسی خودی ازدواج کنه

اون باید من باشم!!!

چه فکر احمقانه ای!

حنا با حرص گفت

– من قصد ازدواج با برهان رو ندارم! بهشون بگو نیان!

مامان کلافه گفت

– بیخود! این دیگه چه ایرادی داره از نظر خانم؟ قدش که بلنده! کار که داره! خونه که داره! درسش که تموم شده! خانواده اش که خوبه! کچل هم که نیست! چاق هم که نیست! دیگه ایراد خانم چیه رو برهان؟

حنا از پله ها رفت بالا و داد زد

– کسی که من میخوام نیست. همین!

به رفتن حنا نگاه کردم.

حداقل دلم یکم خنک شد!

با صدای مامان، به سمتش برگشتم که گفت

– دیگه این غریبه نیست که پدرت راحت قبول کنه بگه نه! خواهرشه میفهمی! نه بهش نمیگه!

قبل حنا من گفتم

– چه ربطی داره! مگه میخوان برده بگیرن! حنا دوست نداره!

مامان با اخم نگاهم کرد و گفت

– کم زبون داره که تو هم زبون اونی؟

پشت چشمی نازک کردم و منم به حالت قهر برگشتم اتاق…

صبحانه نخوردم.

میل نداشتم

اما خوابمم نمی‌برد.

ضد حال بدی بود.

برهان…

خواستگاری حنا؟

بیشرف میخواستی زن بگیری میرفتی خواستگاری غریبه!

یا حتی سارینا رو مخ…

اما نه خواهر من!

خدایا ما اینهمه با هم حرف میزدیم

بعد…

درسته حرف ما در مورد کتاب و فیلم و سریال بود اما بلاخره این وسط، میتونست حداقل بگه به من از حنا خوشش اومده!

نه اینکه یهو منو محل نده

فردا زنگ بزنه خواستگاری حنا!

دیگه از فکر و خیال و حرص خسته شدم.

سعی کردم بشینم کتاب بخونم

اما بی فایده بود.

حالم خیلی گرفته بود.

حس میکردم برهان به اعتماد و صداقتم خیانت کرده…

برای نهار بابا اومد خونه

مامان بهش گفت.

اونم عشق خواهرش بود.

با حنا دعوا کرد.

انقدر غرق داد و دعوا بودن

کسی یادش نبود به من بگه بیا نهار!

بیشتر لجم گرفت.

بعد از ۲ ساعت و نیم دعوا

گریه… جیغ… تهدید… اخر حنا داد زد:

– من علی رو میخوام!

خونه غرق سکوت شد.

اروم از اتاقم رفتم بیرون

صدای حنا اومد که گفت

– اون هم من رو میخواد! امشب عمو زنگ میزنه باهات صحبت کنه بابا!

با این حرف بدو بدو از پله ها اومد بالا

چشم تو چشم شدیم.

من فقط هنگ نگاهش کردم

اما اون اخم کرد و رفت تو اتاقش!

پایین همچنان ساکت بودن.

اما من ذوق داشتم.

عمه در برابر عمو شانسی نداشت…

مسلما بابا علی رو به برهان ترجیح میداد!

مغازه طلا فروشی علی مستقل از پدرش و در حد مغازه بابا بود.

اما برهان تازه کارگاه ساخت طلا رو راه انداخته بود و خیلی اول ماجرا بود!

صدای صحبت بابا و مامان اومد.

واضح نبود

اما مشخص بود شوکه شدن.

رفتم پایین

به بابا آروم سلام کردم ‌که بابا یهو گفت

– اصلا بگیم خواهرم اینا بیان خواستگاری حریر…

***

به اجبار قفل گوشی رو باز کردم و بلند خوندم، نوشته بود:

– حریر من برام مهم نیست تو بدبخت شی … اما بخاطر دایی خواستم کمکت کنم… ولی دیگه برام مهم نیست. اون پسره سادیسمی روانی، تورو بازی داده، هیچکس چهره دومش رو نمیشناسه جز من…

باهاش باشی حداقلش اینه با دستبند باید باهاش بگذرونی! باور نمیکنی، بهش بگو جنت آباد پلاک … واحد …، ببردت خونه مجردیش و در کمدش رو برات باز کنه! اونوقت میخوام ببینم حرف منو باور میکنی یا نه !

متعجب سرمو بلند کردم. به برهان نگاه کردم

برهان که کلافه چشم هاش رو بسته بود

گارسون همین لحظه اومد سفارشمون ثبت کنه

برهان چشم هاش رو باز کرد . خیره شد به چشم هام. اما خطاب به گارسون گفت:

– ببخشید ما باید بریم جایی

بلند شد و دوباره خیره به چشم های من گفت:

– بیا همین الان بریم جنت آباد…

شوکه گفتم:

– الان؟

اگر رمان حریر و حرارت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و رعنا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان حریر و حرارت

حریر : دختر بی حاشیه ای که همیشه طبق قوانین خونه و خانواده، رفتار میکرد. اهل کتاب، سریال و فیلم.

برهان : پسر مستقل و پر شر و شوری که ظاهر و باطنش دو تا دنیای متفاوتند‌.

عکس نوشته

ویدئو

۳ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید